کتاب یادگاران انقلاب ١0 : اعدامی - یر اساس خاطرات دکتر نوراحمد لطیفی جلد دهم از مجموعه سیزده جلدی یادگاران انقلاب با عنوان "اعدامی" بر اساس خاطرات دکتر نور احمد لطیفی و به قلم مصطفی محمدی به نگارش درآمده است. این کتاب، دارای سه فصل با عناوین از سر غیرت، شام شب سرد، هاله ی مرگ، آوای مرغ شب زده، بند شلاق، باز هم شلاق، نیش شیطان، پای سفره ی پدر، گروه فجر انقلاب، دادگاه دوم، کاری که شاه نکرد، مرد فقیر، دستور زبان بازجو، حوزه ی مغناطیس مغز، سرمای زمین، با دوستانی جانی، با آن، گنجشک های باغ پدری، بوسه بر شانه باقری، چشم بسته تا زابل، شهید باقری و قاب زندگی، نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر نور احمد لطیفی است. نویسنده ضمن یادداشتی در این کتاب یادآور شده است: این داستان نیز اگر چه یک چیز ساده است، اما رازهای شگفت انگیزی را به شما نشان می دهد. اگر آن را به دقت بخوانید، خواهید فهمید که سراسر گفته ها و کارهای دکتر لطیفی سرشار از انرژی است. ممکن است من هم که این خطوط را سر هم کرده ام، پی به این راز نبرده باشم؛ اما به یقین می گویم که این دل گویه ها و مکنونات که به سخنی و اکراه بر زبان آمده، خالی از رمز و رازهای بسیار نیست و باید تلاش کرد و پذیرفت که چنین افرادی را باید شناخت. در فاصله تهیه و تدوین متن این کتاب، هرگاه با دکتر لطیفی روبه رو می شدم تا جریانی از زندگی اش را برایم باز گو کند، مطمئن بودم که خواسته هایم با اعمالم هیچ مغایرتی ندارد و او در جوانی آدمی بوده که هرگز جمله ی «نمی توانم» و «نمی شود» را به زبان نیاورده. دل به هرکاری که می سپرده، به آن دست می یافته است. با این که یک مبارزبوده، اما خوب درس می خوانده؛ آن هم رشته ی سخت ریاضی در دبیرستان و پزشکی در دانشگاه. و حتی دوران چهارساله ی زندان هم نتوانست او را از راه درست زندگی بازدارد. افکار منفی و محدود کننده را رها می کرده و تنها فکری که ذهنش را انباشته می ساخته، این بوده که دنیا به جایی برسد که دیگر پا برهنه ای در گیتی نماند؛ به ویژه در دیار سیستان و بلوچستان؛ که حتی اگر شده چشم از سهم خودش از روزگار را بپوشاند. در بخشی از کتاب آمده است: «خواب به چشم نمی آید و ذهنم از گپ زدن با ارواح سرگردانی که با چشمانی بسته و لبانی خاموش دور کله ام دنبال هم راه افتاده اند. خسته نمی شود. حالا این شب آخر عمر، تا صبح بیدار بمانم، مگر چه می شود؟ توی بیداری، دچار کابوس شده ام: یک ساواکی، با دستانی پوشیده از انگشترهایی با نگین بدلی، روی قلبم چنگ می اندازد. نمی توانم چهره اش را در ذهن ام درست ببینم و تشخیص دهم که کیست. قیافه اش را می سپارم به خاطر تا به یادش بیاورم. آه خدا! او همان مفلوکی است که با حس خودشیفتگی آمده بود پایین ساختمان بیمارستان فیروزگر تا سراغم را از اطلاعات بخش بگیرد… صدایم که زدند، گمان کردم ملاقاتی دارم…»