کتاب یادگاران انقلاب 9 : غربال در ساعت 25 - بر اساس خاطرات حجت الاسلام و المسلمین محسن دعاگو جلد نهم از مجموعه سیزده جلدی یادگاران انقلاب با عنوان "غربال در ساعت 25 " بر اساس خاطرات حجت الاسلام و المسلمین محسن دعاگو و به قلم فرامرز پالیزدار نوشته شده است. این کتاب، دارای نه فصل از جمله اولین روز برادرم، لبخند توی قاب، فیض آباد، شعرهای پردردسر، سرخ تر از همیشه، اگر استوار نیاید، آن سه نفر، پرده آخر، غربال در ساعت 25 و قاب زندگی که نگاهی به زندگی و مبارزات حجت الاسلام و المسلمین محسن دعاگو است. در این کتاب نویسنده ضمن یادداشتی یادآور شده است : قصه "غربال در ساعت25" قصه ی روحانی مبارزیست که در زمان بیداد ستمشاهی؛ تن به اسارت و بازی های شیطانی و وسواس های نوچه های طاغوت نداد و مجبور شد که کوله بار سفر را هر چند روزی بربندد و راهی این دیار و آن دیار شود و در این راه هم مجبور باشد که چه مرارت هایی را تحمل کند!! این کتاب که به نوعی حضور من و تو را- یا بهتر بگویم، مردم سرزمین ایران اسلامی مان را- در سالهای قبل از انقلاب بازگو می کند، برگرفته از دوران زندگی پر تلاطم و فداکارانه ی حجت الاسلام والمسلمین محسن دعاگو ست که از بدو تولد تا آزادی از زندان ستم شاهی در اواخر حکومت پهلوی را در بر می گیرد. قصه هایی که هر کدام می تواند به تنهایی مطالعه شود، اما سرانجام یک مجموعه به هم پیوسته است و مروری ست بر زندگی و مبارزات پر التهاب و روشنگرانه ی این یادگار روزهای پیشین در حاکمیت سیاه طاغوت و رژیم پهلوی. در بخشی از کتاب آمده است: جوان نمی فهمید منظور حسینی از حرف آخرش چیست. چشم هایش بسته است. درد، دامن می کشد طرف ستون فقرات و می رود تا سینه. ناله می کند. فایده ای ندارد. خوب می داند کسی نیست کمکش کند. این را زندانبانانش هم می دانند که بی هیچ واهمه ای هر کاری می خواهند می کنند. حتی این را نمی فهمد که حسینی اشاره کرده است به آن دفتر. زمانی می فهمد که درد نقطه نقطه ی بدنش را هدف می گیرند. عین گوشت کبابی که ورزش می دهند قبل از سیخ کردن. صدای آن سه نفر آنقدر بلند است که ضجه مویه های زندانی به گوش هیچ کس نمی رسد. حتی خودش. زیر مشت و لگد های پی در پی خرد می شود. طناب ها فشار می آورند به هر جایی که می توانند. مخصوصاً مچ دست که بند بند می شود. خودش را می سپارد به خدا. کار دیگری از دستش بر نمی آید که بکند. شلاق را هم اضافه می کنند به پذیرایی شان. جوان آواز می کند مرگ همین الان بیاید سر وقتش و خلاصش کند از رنج و درد. که نمی آید. با خودش فکر می کند توی این شلم شوربایی که هست، صدایش به خدا هم نمی رسد. اگر وضع بهتری داشت حتماً فریاد می زد: «یا ملک الموت.»