کتاب روی جاده ابریشم شعر ابر سیاه می رسد از راه ، همراه با ترنم باران ای باغ پرشکوفه سر سبز ، بگشا بغل به روی بهاران گیسوی سبزه و رخ گل را ، شوید چو دست و بال خس و خار ریزد به دشت و کوه ، طراوت ، موج گشاده دستی باران حیران به راه دوخته ام چشم ، در انتظار پیک و پیامی اما نمانده نقش قدم نیز ، از کاروان رفته یاران در سینه ای که هیچ فضا نیست ، از بس که درد بر سر درد است چون عقده های دل بشمارم ، حسرت برم به سبحه شماران در کارگاه قافیه سنجی ، بی ادعا چو ما نتوان یافت دردا که اهل ذوق گذشتند ، ما مانده ایم و داعیه داران بی جا نماز آب کشیدن ، با می پرست نیز نشینم او را به نوش باد کنم شاد ، گر خود نیم ز باده گساران از گم شدن هراس که دارد ، وز پیچ و خم که خون شودش دل مانند سایه گر که توان رفت ، ره را به پای راهسپاران بی زاد ره پیاده روانیم ، افتادگان رفته ز دستیم حالی نمانده است ومجالی ، از ما دعا رسان به سواران در عاشقی ، ز طالع وارون ، شهرت نیافتند و گرنه ناکام تر زلیلی ومجنون ، گمنام رفته اند هزاران شاید دعای باده پرستان ، گرداند از تو دیده بد را ساقی ، چو خم نقاب گشاید ، جامی نیاز کن به خماران امروز اگر که می گذرد سخت ، امید ما به راحت فرداست در زیر ناودان ننشینیم ، وقتی که جسته ایم ز باران