کتاب قصه های انقلاب برای بچه ها و نوجوان ها 2 : جای او خالی «مثل روزهای عزاداری بود. اما عزاداری نبود. جشن هم نبود. نه شادی بود و نه غم. خشم بود و انقلاب. مردمی بودند که با تمام قدرتشان فریاد می کشیدند و می گفتند که چه چیزهایی را دوست دارند و چه چیزهایی را دوست ندارد؛ چه چیزهایی را می خواهند و چه چیزهایی را نمی خواهند. منصور همین حالت را دوست داشت.»[1] مجموعه قصه های انقلاب برای بچه ها و نوجوان ها نادر ابراهیمی در زمان حیاطش ماجراهای انقلاب را که در حدود بیست تا می شده است و در تمام آنها بچه ها نقش اساسی داشته اند، جمع آوری کرد. این قصه ها یا توسط بچه های انقلابی در نقاط مختلف کشور برای وی فرستاده شده است و یا در سفرهایش به سراسر ایران به دست آورده است. ابراهیمی در ابتدای مجموعه قصه های انقلاب برای بچه ها و نوجوان ها توضیح می دهد که در ابتدا این قصه ها و روایات را به صورت گزارش ساده در آورده اما بعد از آن قصه شان کرده است. در ابتدا این مجموعه شش تا اثر بود که در اوج انقلاب با جلدی سفید منتشر شدند اما بعد از انقلاب شش تای دیگر به آنها افزوده شد. این مجموعه قصه ها یک بار دیگر نیز در سال 73 توسط حوزه هنری منتشر شدند. قصه های نوجوانان سراسر کشور خود نویسنده در مقدمه کتاب های کوچک قصه های انقلاب می نویسد: این قصه ها که درباره گوشه و کنار بزرگترین انقلاب تاریخ حیات بشر است، یادگار ی است عزیز که دوست دارم از من و بچه هایی که این یادداشتها و خاطرات را به من سپردند، باقی بماند. داستان کوچک "جای او خالی" درباره کشته شدن یکی از همین بچه ها است که در اوج انقلاب اتفاق می افتد. منصور که تنها 13 سال دارد در یکی از مدارس تهران درس می خواند و هر بار باید به اجبار به یکی از برنامه های طراحی شده برای شاه و همسر و فرزندانش برود. یک روز آنها را برای پایکوبی روز تولد شاه می برند و روز دیگر باید به استقبال شاه و همسرش بروند که از سفر زمستانی بر گشته اند. در تمامی این برنامه ها که به اجبار بچه های مدرسه را با خود همراه می کنند، منصور از این کار ناراضی است و دلش می خواهد فریاد بزند شاه نمی خواهیم و شاه باید کشته شود. منصور کلمه انقلاب را نمی داند اما متوجه است که انقلاب او را بزرگ می کند. وارد میدان کرده و از او یک جنگجو ساخته است. انقلاب چیزی است که به او اجازه داده حرف بزند و فکرش را بگوید. یک روز منصور فرصتی پیدا می کند که به صف تظاهر کنندگان انقلابی برعلیه شاه بپیوندد. او خودش را به صف اول می رساند. وی روی تانک پسر همسایه ش آنر ا می بیند و به خیال اینکه جواد او را خواهد شناخت، برایش دست تکان می دهد اما پسر مسلسل به دست، به سمت او شلیک می کند و منصور پیش از اینکه فرصت کند فریاد خشمش را نصبت به شاه به جواد بفهماند و از او بخواهد به آنها بپیوندد، کشته می شود. بعد از انقلاب بچه های همسایه و همکلاسی هایش با دسته گلی یاد و خاطره او را برای همیشه پیش خود زنده نگه می دارند. فرزانه منصوری همسر زنده یاد نادر ابراهیمی درباره آثار منتشر شده می گوید: این کتاب ها را همسرم در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و در خلال مبارزات آن زمان مردم بر علیه رژیم شاه می نوشت. وی ادامه می دهد: در رژیم گذشته بارها جلوی انتشار کتاب های نادر را گرفتند و بارها ممنوع القلم شد. البته برای این کتاب چون در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی و مبارزات آن دوران بود مشکلی پیش نیامد. دیگر قصه های این مجموعه عبارتند از: نیروی هوایی، پدر چرا توی خانه مانده است، برادرت را صدا کن، سحرگاهان همافران اعدام می شوند. پی نوشت: [1] صفحه 15 کتاب