کتاب آرش در قلمرو تردید آقا معلم نفس ِآسودهیی کشید و گفت: «شکست خوردی، نه؟» و دستهایش آویخته شد و موج لبخند شادمانهیی بر ساحل لبهای او نشست، آهسته گفت: بله، شیطان! من به آنها گفتهام که هرگز «بدبخت بودن را به» «آینده» نبرند. برای زمان آینده، افعال بهتری وجود دارد که میشود صرف کرد. دیگر خیلی دیر است که تو صرف فعل بدبختی را به شاگردان من تعلیم بدهی. تنها یک لحظهی مملو از تردید ممکن بود تصور کنم که آنها را فریب دادهیی؛ ولی حالا دیگر دلم گرم است که آنها، بیشک آینده را با افعالی که دوست دارند پر خواهند کرد...