کتاب خانه یی برای شب پرستو" در میان ایشان میدوید و میگفت: این پدر من است که خورشید را شکار کرده است. "مرجان" شادمانه میگریست و به طشت آتش نگاه میکرد. صیاد گفت: برای من نردبانی از نخ تابیده بسازید. میخواهم خورشید را به بام آسمان چارمیخ کنم. زنها به خانههایشان دویدند و صیاد فریاد زد: ظلمت را از پستوی کلبههایتان به دریا بریزید !این جا دیگر شب نخواهد شد.