کتاب جامانده : روایت علیاصغر منتظری از شهدا و رزمندگان مسجد جعفری محله نبرد (گردان عمار) در قسمتی از کتاب میخوانیم: «در جبهه بودم و میان خاکریزها، با این تفاوت که از آن همه شلوغی و همهمه خبری نبود. به جای بوی باروت، بوی گلاب به مشامم میرسید. همه جا ساکت بود. خودم را روی تپهای مشرف بر زمینی صاف و هموار دیدم که میشد تمام محیط را از آن جا دید. عدهای از بچههای گردان عمار را دیدم که مثل وقتهایی که برای عملیات میرفتیم، پشت سر هم صف بسته بودند و در یک ردیف حرکت میکردند. هرچه به من نزدیکتر میشدند، بهتر میتوانستم صورتها و سربندهای یاحسین آنان را ببینم. ناگهان با دیدن اندام درشت و قدِ بلند مسعود ملا که پیشاپیش همه حرکت میکرد، به وجد آمدم و با تمام توان، نامش را فریاد زدم، اما صدایی از گلویم خارج نشد. میخواستم خودم را تکان بدهم ولی مانند مصلوبی سر جایم میخکوب بودم. باز هم تلاش کردم، اما بی نتیجه بود. همان طور که ناامید چشم میچرخاندم، جمشید مهاجرانی و پشت سر او حمیدرضا معیا را دیدم و با فاصله چند نفر، چشمم به امیرعباس نجارباشی و امیرحسین رستگار افتاد. هرکدام از آنها را که میدیدم، صدایشان میکردم، اما آنان به روبهرو چشم دوخته بودند و لبخند میزدند، درست مثل وقتهایی که همدست میشدند تا یکی را دست بیندازند»