کتاب شب خاطره - دفتر دوم دفتر دوم «شب خاطره» شامل برگزیده خاطراتی است که رزمندگان و بازماندگان شهدای دفاع مقدس و نیروهای انقلابی در جلسات «شبخاطره» در تالار اندیشه حوزه هنری، بیان کردهاند. «کو گوش شنوا» عنوان اولین خاطره کتاب است که طی آن، مریم کاتبی نقل میکند به عنوان پرستار و امدادگر به جبهه رفته بوده. در بیمارستان مجروح بسیار بدحالی را در لحظه تحویل سال آورده بودند که همه مطمئن بودند شهید میشود؛ اما حسی درونی به کاتبی میگفته که این مجروح زنده میماند. به همین خاطر، نهایت پرستاری را از او به انجام میدهد و مجروح به طرز معجزآسایی نجات مییابد. مادر شهید وارطان (سوریک) آراکلیان هم ضمن بیان یادهایی غمآلود از پسر شهیدش به روزی اشاره میکند که میخواستهاند به وی خانهای بدهند. وقتی برای دیدن خانه میرود، حس میکند که دارند او را به عقب میکِشند؛ برمیگردد و وارطان را پشت سرش میبیند. بعد میگوید: «وﺍﺭﻃﺎﻥ ﺭﺍﺿیﻧﻴﺴﺖ. ﺍﮔﻪ ﺟﺎی ﻣﻦﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻦ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﻴﺪ، ﺷﻤﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣیﮐﻨﻴد؟» «مرغ از قفس پرید» هم چند خاطره مهیج و خواندنی از عبدالرضا زمانی است که به روزهای انقلاب برمیگردد. او تعریف میکند که دیده یک نفر ساندویچ خودش را نصف کرده و به سمت کامیون سربازان پرتاب میکند اما آنها فکر میکنند که نارنجک است و شروع میکنندبه تیراندازی! بعد هم زمانی مجروح میشود و او را برای مداوا میبرند، ولی تا سر وکله آدمهای ناشناس و مشکوک پیدا میشده رویش ملافهای سفید میکشیدهاند و فاتحه میخواندهاند، یعنی که او مرده است! اما یکی از جذابترین خاطرات مربوط است به علیرضا مرادی که ماموریت داشته با گروهش یک پل را منهدم کند. این ماموریت به رغم دشواریهای هولانگیزش با موفقیت انجام میشود و آنها به عقب برمیگردند؛ اما همگی تشنه و مجروح و گرسنه از هوش میروند؛ تا اینکه مرادی لحظهای به هوش میآید و یک مورچه را با نانی در دهان میبیند. بعد رد مورچه را میگبرد و میرسد به چشمهای زلال و قرصی نان... فرید محمدصالحی هم هولناکترین خاطره را در این کتاب دارد؛ اینکه یک خمپاره 60 به وزن ده کیلو در دستش گیر کرده بوده و هر لحظه امکان انفجارش میرفته ... قسمتی از کتاب:از خاطرات مادر شهید وارطان: روزی خواب دیدم امام خمینی اومده خونمون داره نماز میخونه. از سر کار برگشته بودم. سلام کردم و گفتم: «قربون جدت برم، وارطان من کجاست؟» با اشارهش کمی صبر کردم. نمازش که تموم شد، با سر اشاره کرد و گفت: «اونجا وایساده.» بعد از من پرسید تو میدونی جد چیه؟ گفتم: «آره، جد همون سیده.» و شروع کردم به خوندن بسمالله الرحمن الرحیم ...و صلوات فرستادم. امام رو به وارطان کرد و گفت: «مادرت چه چیزایی میدونه؟!»صفحه 16