کتاب شب خاطره - دفتر اول خاطره یعنی آن بخش از حیات که از روزمرگیها فاصله گرفته و به واسطه اتفاقی ویژه، برجسته و متمایز شده است تا در خاطر بماند. به همین خاطر، خواندن و شنیدن خاطرات، جذاب و دلچسب است. حال اگر گویندگان خاطره، مردان و زنانی باشند که نفسگیرترین لحظات مانند انقلاب و جنگ را لمس کرده باشند، طبیعی است که جذابیت خاطراتشان چندین برابر خواهد شد. این همان اتفاقی است که در کتاب«شب خاطره» روی داده است. اولین خاطره کتاب با عنوان«صدای آشنا» از مرحوم سیدعلی اکبر ابوترابی پدر آزادگان ایران است که لحظاتی غریب و هولآور از بدخویی نظامیان عراقی در قبال اسرای ایرانی را تعریف میکند. احمد احمد هم با «دستها بالا سالار!» خاطره جذاب و پرکششی از سال 42 و چگونگی مجروحیت و دستگیر شدنش بیان کرده است. «روز پانزدهم!» عنوان خاطره رضا ایرانمنش است و درباره همرزم وی که شهادتش را به درستی پیشبینی کرده بوده. محمدرضا ترابینژاد هم در خاطره «چی خواستیم، چی شد!؟» از پیروزی اراده و کرامات الهی در ایام اسارت سخن گفته است. «شهر آلوده است» از ابراهیم حاتمیکیا روایتی است از عملیات مرصاد و لحظه هولآوری که این فیلمساز، مرگ را به چشم خود دیده است. سیده زهرا حسینی هم در «شب حادثه» از شهادت پدر و برادرش سخن میگوید. «خیانت خبرنگار» که توسط علیرضا رحیمی بیان شده است، روایت دیگری است از دوران اسارت و دروغگوییهای خبرنگار بیگانهای که گزارش مجعولی از اردوگاه اسرا منتشر کرده بوده. سردار رحیم صفوی هم از فتح آبادان و بستان میگوید و شهادت غریبانه همرزمانش را تعریف میکند. سپس شهید سپهبد علی صیاد شیرازی از موقعیت خطیری حرف میزند که باید محل مهمات ضد انقلاب را کشف میکردهاند اما در تله میافتند و حوادثی باورنکردنی را از سر میگذرانند. ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧی هم در خاطره «امید و التهاب» تصاویر دست اولی از ورود امام خمینی به ایران و حضور ایشان در بهشت زهرا تعریف میکند. بقیه خاطراتی که این کتاب خواندنی و شگفتآور را شکل دادهاند، اینهاست: ﺷﺐ ﺑﻪﻳﺎﺩﻣﺎﻧﺪﻧی(ﺣﺴﻴﻦ ﻣﻈﻔﺮ)، ﺑﺎﻍ ﻃﺎﻟﻘﺎﻧی(ﺭﺳﻮﻝ ﻣﻼﻗﻠیﭘﻮﺭ)، ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ(ﻋﻠی ﻣﻴﻼﻧی)، ﺣﺒﺎﻧﻪ(ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻧﺎﻫﻴﺪی)، ﻳﻮﺳﻒ ﻣﻦ (ﻣﺤﻤﺪ ﻧﻈﺎﻡﺍﺳﻼﻣی)، ﺷﻬﻴﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﷲﺍﻛﺒﺮ! ﺗﻠﻔـﻦﻣیﺯﻧﻨـﺪﺍﷲﺍﻛﺒـﺮ!(ﻣﻴﻨﺎ ﻧﻈﺎﻣی) و ﭘﻴﺎﻡ ﻫﻤﺸﺎﮔﺮﺩی(ﺑﻴﮋﻥ ﻧﻮﺑﺎﻭﻩ). قسمتی از کتاب: اﺯ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷی ﺻﺪﺍی ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳی ﺑﻪﮔﻮﺵ ﻣیﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﻣیﮔﻔﺖ: «ﻣیﺩﺍﻧﻢ ﻣیﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﺕ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻩ.» ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣیﮔﻔﺘﻢ، ﺍﻧﮕﺎﺭﺻﺪﺍﻳﻢ ﺭﺍ ﻧﻤیﺷﻨﻴﺪ. ﻣﺮﺗﺐ ﻣیﮔﻔﺖ: «ﻋﻠیﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻩ!» ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻣﮕﺮ ﻧﻤیﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻬﻴﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧﺪ ﺍﷲﺍکبر ... ﻭﺍﻗﻌﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳــﺖ، ﻣیﺧﻮﺍﻫی ﺑﺎ ﺍﻭﺻﺤﺒﺖﻛﻨی؟» ﺑﻌﺪ ﻋﻠی ﮔﻮﺷــی ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻳﻜی،ﺩﻭ ﻛﻼﻡﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﮔﻮﺷــی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ. ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻡ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺧﻮﺷــﺤﺎﻟی ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣیﺯﺩ: «ﺷــﻬﻴﺪﺍﻥ ﺯﻧﺪﻩﺍﻧــﺪ ﺍﷲﺍﻛﺒﺮ، ﺗﻠﻔﻦ ﻣیﺯﻧﻨﺪ ﺍﷲﺍﻛﺒﺮ...» صفحه 103
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir